نمایش عروسکی سوپ سنگ و خرید عید
93/11/16 فرهنگسرای ابن سینا شهرک غرب
منو شما و مامانی رفتیم تئاتر بابا هم رفته ماموریت
تیدا محو تماشا و گاهی هم می رقصیدی .
دادمت بغل آقا مرغه (آخه مرد بود ) تا یک عکس بگیرم دیدم صورتت داره قرمز میشه
و یکدفعه زدی زیر گریه . عزیزم مرغ که ترس نداره هر چند با اون عینکش منم می ترسم ازش .
بعدشم سه تایی رفتیم فروشگاه دبنهامز و خرید لباس عید شما هم انجام شد مبارکت باشه عزیزم . توی فروشگاه هرکاری دلت خواست کردی برای خودت لباس انتخاب می کردی و آخراشم که دیگه واقعا خسته شده بودی به رگالها آویزون شده بودی تاب می خوردی و با صدای بلند شعر می خوندی . بز زنگوله پا رو بصورت رپ می خوندی و مردم ایستاده بودن نگاه می کردن . خودت اصلا معلوم نبودی لای لباسا فقط صدات میومد عزیزکم چقدردل میبری آخه .
اینم لباس فاطماگل که از بس گفتی فاطماگل سبز فاطماگل قرمز اینو برات خریدم